3دی 98 با حضور در مدرسه شهید محمدی سه کتاب بشنو و باور نکن ، روزی بود روزی نبود و ازآن روز بود که معرفی گشتندو از هر کدام یک قصه خلاصه گفته شد از تو نخندی من بخندم قصه بشنو و باور نکن، از کتاب روزی بود روزی نبود قصه آخرین راز و از کتاب از آن روز بود که قصه چرا نهنگ ها آدم نمیخورند. در این برنامه حدود 50نفر عضو و 75نفر غیر عضو شرکت داشتند.
بشنو و باور نکن داستان ضرب المثل هاست به قلم خانم شعبانژاد می باشد در این کتاب 57مثل با قصه هایش بیان شده
روزی بود روزی نبود نوشته محمد میرکیانی می باشد که قصه های قدیمی و عامیانه را با بهترین بیان آورده است
از آن روز بودکه نوشته کیپلینگ رودیارد می باشد که به سوالات ذهنی کودکان با زبانی کودکانه و افسانه گونه سوالاتی چون نهنگ ها چرا آدم نمیخورند یا شتر چرا کوهان دارد؟ یا خرطوم فیل از کی ایجاد شد؟ وووو
کارگاه کاردستی با دایره های کاغذی با شرکت جمعی از اعضای کودک کتابخانه برگزار گشت در این کارگاه قوه تخیل و خلاقیت کودکان به چالش کشیده شد و آنها به خوبی توانستند آنچه در ذهن دارند را بسازند یکی جوجه یکی قارچ یکی انگور وووو
25 آذر 98 با شرکت 18نفر از دانش آموزان کلاس ششم مدرسه شهید بایرامی کارگاه آشنایی با چگونگی نوشتن تحقیق ، پیدا کردن سوال، روش استفاده از کتاب مرجع و کاربردشان، چگونگی جستجو در اینترنت ، و توضیح تفاوت جمله و پاراگراف وغیره برگزار گشت.
جشنواره قصه گویی با هدف پرورش قوه خلاقیت و کار گروهی و القاء این معنا به کودکان که داستانهایی که میخوانند را در ذهن خود نگه ندارند و برای دوستان و خانواده روایت کنند تا هم فرهنگ قصه گویی در بین انسانهایی که اسیر تکنولوژی شده اند جا بیافتند هم کتابهایی از کتابخانه بدین وسیله معرفی گردد . قصه گویی یکی از راههای زنده نگه داشتن داستانها و افسانه های ملی می باشد و از آنجا که این کودکان آینده سازان میهنمان هستند لازم می باشد هم با اساطیر و افسانه ها آشنا شوند و هم این اساطیر را منتقل کنند .
6گروه از تک نفره تا چهار نفره به قصه گویی پرداختند که مورد استقبال نیز واقع شد
قصه گویی در کلاس دوم ابتدایی و قصه یاران قصه گویی شد این قصه قصه پیرمردی هست که باغی داره و خورشید همیشه به باغش می تابه یک روز میره باغش و میبینه که خورشید پشت ابر هست میگه سلام بر تو ای خورشید پشت ابر زیبا چرا پشت ابری؟ زندگی درختان و گل ها همه به تو بستگی دارد. اگر تو پشت ابر باشی همه پژمرده می شوند. خورشید پشت ابر جواب سلام پیرمرد را داد و گفت: برای این که کسی به من توجه نمی کند. هیچ کس رویش به سمت نیست پیرمرد میره و میگرده کل دنیا رو و تخم گل آفتاب گردانها رو جمع میکنه و میاره میکاره در باغش به اونها میرسه تا اینکه اون گلها بزرگ میشن و به خورشید نگاه میکنند و بقیه گلهام به تبعیت از اونها به رو به خورشید میکنند
مسابقه حفظ سوره نصر در کلاس سوم ابتدایی مدرسه شهید بایرامی برگزار گشت در این مسابقه ابتدا چندین بار این سوره توسط هر یک از دانش آموزان خوانده شد و بعد آیه آیه حفظ شد و هر کس توانسته بود حفظ کند و آیات رو درست قرائت کنند جایزه دریافت کردند
کتاب پیشنهادی برای بانوان این هفته
فردا مسافرم رمانی از مریم راهی کتابی که سراسر عشق را روایت میکند
داستان این کتاب از بازگشت طرماح پدر نجوا و سفیر سابق امام علی از کربلا شروع میشود طرماح که میخواسته خودش رو به امام حسین برسونه ورسونده اما به دلیل اینکه یک سری آذوقه باید به قبیلش میبرده از امام جدا شده و وقتی برگشته دیده کار از کاز گذشته و امام شهید شدند و صحنه های وحشتانکی که در اون صحرا میبینه باعث میشه شوکه بشه و فقط به یک نکته خیره بشه و حرفی نزنه
اما نجوا که میشنوه اسیرهایی به کوفه آوردند میره دروازه شهر و میبینه که ال محمد اسیر شدند با سکینه آشنا میشه و رباب و زود برمیگرده خونه و لباس کهنه ای رو پاره میکنه و میپوشه و میره به خونه نامزدش و اتمام حجت میکنه که سعید من میخام با اسرا همراه بشم و نمیخام دیگه از ابو محمد جدا بشم و کابین من همراهی با ال محمد هست سعید که خودش اسرا رو دیده بود و حالش خوب نبود عصبی میشه و اخر سر نجوا میگه حتی شک دارم پای دعوت نامه کوفیان از امام رو هم امضا کرده باشی و خارج میشه نجوا میره به جلوی کاخ و خودش رو داخل اسرا جامیده سعید از خونه خارج میشه و میره به سمت اسرا چشمش به سری میافته که عین آفتاب نورانی هست سعید که باخودش کلنجکار میرفته یک هو میبینه سر حرف میزنه سر مبارک امام حسین بوده که همون آیه سوره کهف که آنان جوانانی ایمان آورنده به پروردگارشان بودند و ما بر هدایتشان افزودیمسعید متعجب میره سمت یک پسرو پولی به اون میده تا همه جا جار بزنه که سر حرف میزنه و چی میگه حالا ماجرای مردم کوفه و هلهله و ن و مردانش جدا که روایت میکنه به زیبایی خلاصه اسرا وارد مجلس ابن زیاد میشند اونجا ابن زیاد به امام سجاد میگه که توچطور زنده موندی تو چه کسی هستی میگه من علی بن حسین هستم ابن زیاد میگه مگر علی بن حسین کشته نشد در کربلا و اینجا ماجرای علی اکبر(ع) رو نویسنده روایت میکنه اون هم از زاویه ای جدید از زاویه رباب و از اونجا گریز میزنه به ماجرای آشنایی لیلای عاشق پیشه و اما حسین (ع) وبعد باز برمیگرده به زمان حال اسرا رو میبرند به یک ساختمان مخروبه سعید به صورت ناشناس نامه ای میفرسته که اسرا رو میخوان ببرند به شام و کاخ یزید فردای اون روز با قل و رنجیر اسرا به طرف شام حرکت میکنند و نجوا هم با اسرا میره در مسیر نجوا مدام با رباب هم صحبت میشه و از این بانو ماجرا ها میشنوه ماجرای آشنایی خودش با امام حسین (ع) که پدرش مسیحی بوده و در زمان عمر رفته مسجد گفته میخام مسلمان بشم و شهادتین گفته در خارج مسجد امام علی دنبالش اومدن و خودشون معرفی کردند و پدر رباب خوشحال خواسته که یکبار دیگر در برابر امام شهادتین بگه امام بعد از شهادتین گفتنش ازش خواسته یکی از دختراهاش رو به ازدواج امام حسین (ع) در بیاره و اون هم با افتخار قبول میکنه و وقتی به رباب میگه رباب بدون چون و چرا قبول میکنه
و بعد ماجرای شهربانو رو روایت میکنه که اسمش جهان شاه بوده در زمان عمر و در جنگ اسیر میشه وقتی عمر میخاسته به عنوان برده برداره امام علی جلو میان و میفرمایند چون این دخترها شهربانو و خوارش مروارید شاهزاده هستند بگذار خودشون یکی رو انتخاب کنند برای ازدواج امام نزد جهان شاه میاد و میگه اسمت از این بعد شهربانوهست جهان شاه میبینه که خوابش درست بوده در خواب پیامبر رو دیده بوده و بعد حضرت فاطمه رو که وعده ازدواجش با امام حسین بهش داده بودند شهربانو بلند میشه و از بین مردانی که صف کشیدند امام حسین رو انتخاب میکنه و اما بعد از به دنیا اومدن امام سجاد(ع) شهربانو از دنیا میره و باز گریز میزنه به ماجرای ام البنین و ازدواجش با امام علی و بعد مدینه و ماجرای خواب صفیه و خاکی که سرخ شده بود روز عاشورا و در و دیوار مدینه که خون ازشون میبارید وبعد گریز به ماجرای هجرت امام از مدینه به مکه و بعدش ماجرای علی اصغر و حضرت ابوالفضل و امام حسین (ع) و بعد برمیگرده به اسرا که در هیچ شهری راهشون نمیدن برای استراحت و رسیدنشون به شام و موندن در پشت دروازه و ماجرای پیر مرد و صحبت هاش با امام سجاد که امام سجاد(ع) با آیه هایی از قران بهش میفهمونه که این اسرا نزدیکان پیامبر هستند و اون پیر مرد شرمگین توبه میکنه و ماجرای کاخ یزید که چه کشیدندو صلابت حضرت زینب در برابر یزید و بعد ماجرای خرابه که گویا یزید به عمد فرستاده بود تا سقف بریزه روی سر اسرا و شهید بشند و اون بگه باقی ال هاشم هم در زیر آوار موندندو بعد ماجرای برگشت به کربلا و موندن رباب در کربلا و رسیدن سعید به کاروان و همراه شدنش و رفتن به مدینه و ماجرای مدینه
سطر به سطر فردا مسافرم تنها یک کلمه است و آن هم عشق؛ عشق بانوانی شریف که تا به امروز کمتر از زندگیشان شنیدهایم و بیشتر عطش دانستن داریم. امالبنین، لیلی، شهربانو، رباب و سکینه شخصیتهایی هستند که فردا مسافرم برای روایت محبت و مودت آنها نسبت به امامشان خلق شده است، محبتی که از آغاز تا به انجامش یکرنگ است و شفاف. اگرچه این رمان براساس مستندات تاریخی پیش میرود، نویسنده وقایع آن را به گونهای روایت میکند که خواننده با قرارگرفتن در یک فضای احساسی و عاشقانه، هم از سیر تاریخ مطلع شود و هم داستانی دلچسب مطالعه کند از عشقی شیرین. در کنار اشک و آهی که واقعهی عاشورا به همراه دارد، آنچه خواننده را تا آخرین صفحه دلخوش میکند، داستان دلدادگی دختر و پسری جوان است که بهاجبار از یکدیگر فاصله گرفتهاند و حال در انتظار دیدار به سر میبرند.
بخشی از کتاب
یقین داشتیم رفتنش را برگشتی نیست، هر دو مان؛ من و مادر. آن گونه که او اسبش را تجهیز میکرد و شمشیر و سپر و سنان برمیداشت، آن گونه که او برحذر میداشتمان از فریب عبیدالله بن زیاد، آن گونه که او سر تا پایمان را مینگریست به وقت وداع، آن گونه که او میسپردمان به خدا و سپس به سعید، یقینمان شد رفتن پدر را برگشتی نیست. سعید قابل بود، و میشد اهل خانه را آسودهخاطر به او سپرد ولی از روزی که شیعیان کوفه نامشان را نوشته بودند پای رقعه، ایام به خوشی سپری نمیکرد. مردد بود و مضطرب. خوف از جانش خارج نمیشد، اما پنهانش میداشت. عزلت گزیده بود؛ در خانۀ خودش، لیل و نهار. هر بار دیدمش سخنی نگفت، جز آنکه زیر لب زمزمه کرد: - به سوی ما بشتاب، امید است خداوند ما را به واسطۀ شما بر حق مجتمع گرداند.
درباره این سایت